دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟
دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت:
پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی

نظرات شما عزیزان: